مقالات

همکاران سخن می گویند

لالایی

 

شبها کنار بستر لرزان و سرد من

دستی به تارهای دلم چنگ میزند

گویی برای این دل بیتاب و بیقرار

باران یادهای تو آهنگ میزند

 

در بستری فتاده ام بیمار و خسته دل

چشم به روی هم نهاده ساکت و خموش

جز تک صدایی که خواندم گاه گه به شعر

دیگر ندا نمی آید از هیچکس به گوش

 

در حیرتم که در این بزم بی صدا

کیست آنکه به چشم دلم خواب می دهد

کیست آنکه با دو دست پر از مهربانیش

لالایی شبهای مرا تاب میدهد

 

ناگه به گوش من آید صدای او

قلبم ز شوق پر از نور می شود

بر خیزم و صدا زنم که بخوان مرا

شب با صدای گرم تو پر شور میشود

 

دستی کشم به دیده و لبریز اشتیاق

دو چشم خیره بدوزم به روبروی خویش

در انتظار که شاید بیاید از آن دورها

دست مرا بگیرد و کشاند به سوی خویش

 

شاید بیاید و بیند که من هنوز

چشمم به یاد چشم و نگاهش نخفته است

دور از صدای ساز محبت هنوز هم

غمها به قلب عاشق و زارم نهفته است

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.